ܨܓܨღ تنـــهـــــــــــــاترین عشــق روزگـار ღܨܓܨ ܓ✿ در دوری لذتی هست که در با هم بودن نیست، چون در باهم بودن ترس از فراق هست و در دوری شوق دیدار
| ||
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
یک روز گرم ، شاخه ای مغرورانه وبا تمام قدرت خودش را تکان داد به دنبال آن برگ های ضعیف وکم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند . شاخه چندین بار این کار را دد منشانه وبا غرور خاصی تکرار کرد ؛ تا این که تمام برگ ها جدا شدند . شاخه از کارش بسیار لذت می برد . برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسپیده بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسیدآن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه ی خشک افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین وچندین بار خودش را تکاند تا این که به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت . باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند . شاخه بدون آن که مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد . ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: اگرچه به خیالت زندگی ناچیزم در دستت بود ولی همین خیال واهی ، پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که... فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم... ![]() ![]() نظرات شما عزیزان: برچسبها: برگ وشاخه , [ چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390 ] [ 12:41 ] [ ★ --❤amin❤--★ ]
|
![]() ![]() |
[ طراحی : ❤--★ تنهـــــــــاترین عشــق روزگـار ★ --❤ ] [ Weblog Themes By :★ --❤ AMIN ❤--★] |